پدرانه
سلام روشای بابا
ساعت 10:52 در حالی که کنارت دراز کشیدم و هر کلمه که می نویسم تو صورتت نگاه میکنم و شما دست و پا میزنی و من لبخندی از سر شوق,چندروز پیش مامی میگفت جورابایی که براش خریده بودی اندازش شده!بابایی وقتی که خیلی خیلی کوچولو بودی وقتی که هنوز جنسیتت هم معلوم نبود تو نمایشگاه کیتکس یک جفت جوراب اسپرت برات گرفتم که خیلی دوسشون داشتم و الان میپوشی.
این روزها خیلی ناز شدی و خوب دلبری میکنی,بابایی باورت نمیشه بدون شما نمیتونم بمونم گرمای خاصی به زندگیمون آوردی از مامی بپرس که چقدر زود برات دلتنگ میشم!دخترم تمام فکرم اینه که توانایی های خودمو ببرم بالا تا بتونم توانایی های شمارو بالا ببرم دوست دارم خیلی قوی باشی البته این قوی که میگم منظورم زور بازو نیست بلکه توانایی انجام هر کاری رو داشته باشی مستقل و بدون نیاز به کسی همه مشکلاتت رو بتونی خودت حل کنی.
دخترم فکر میکردم بابایی سخت گیری باشم اما اصلا نمیتونم و دارم ناز نازیت میکنم.خیلی وروجکی وقتی یک حرکت عجیب انجام میدم اول شاید یکم بترسی ولی بار دوم خوشت میاد و میخندی.با خنده های ملوس و قهقهه های شیرینت خستگیمون رو در میکنی.
از خدا میخوام بهت سلامتی بده به ماهم بده که بتونیم به شما کمک کنیم تا اون چیزی که لیاقتش رو داری بهش دست پیدا کنی.
آخر همه ی حرفام به یه جمله ختم میشه اونم اینه که دختر نازم دوست دارم زیــــــــــــاد 92.7.6
مامی نوشت:دخترکم بابایی خیلـــــــــی دوست داره...هفته پبش رفته بودیم پیش خانواده هامون قرار شد من و شما بمونیم و بابایی برگرده سر کارش و آخر هفته بیاد دنبالمون,دوشنبه عصر از پیش ما رفت من فردا ظهرش زنگ زدم بهش حالشو بپرسم که گفت: من مرخصی گرفتم دارم میرم خونه لباسامو عوض کنم برگردم پیشتون!بابا من.حتی 24 ساعتم طاقت نیاورد!